امروز سكوت آسمان شكسته است و ابر دلم به رنگ ياس سپيداست.
چشم باران،فرياد بي كسي را در دلم زنده كرده است و الماس دوستي ساز يكنواخت در دلم ميزند.
خورشيد فروزان گرمايش را به رخ زمين مي كشد و سردي زمستان خود را پنهان مي كند.
كاش مي توناستم بگويم زندگي يك دروغ است!
عشق تهي لانه ي شادي ام را ويران كرده است و سايه ي تنهايي زندگي مرافرا گرفته است.
باز در تصوير ذهنم سياهي وتاريكي شب را ناديده گرفته ام،
تنهايي را نيرنگ وبهانه ي دل گرفته ام.
روزها مي گذرد و من در اين انديشه ام كه چرا سهم من از قصه غم انگيز تر است.
امروز بهترين ساعتم را شكستم،لحظه هاي بي تو بودن را به رخم مي كشيد.
گاه بي بهانه به كنار پنجره به ديدار برگ هاي خزان مي رفتم.
سكوت بر فضاي خانه حاكم بود.گاه صدايي مرا به خود متوجه مي كرد.
صداي تند باران،آواز پرندگان،خش خش برگ ها و...
چندسال گذشت و من در تكاپوي چشمان تو هستم.
خاطرات دوستان قديمي من اند،ساحت خاطرات به سان درد است و تمامي دلنوشته
هاي من به سان قدرت مرگ است.
شيشه ها زلال ترين آينه ي زندگي من اند،شكستن از بهر جدايي نيست.
سوختن در اين تنهايي سهم من است و من اين سوختن سهمگين را دوست مي دارم.
امروز چقدر دلگير است! در روشني شب،باران كينه هاي خود را به سرم مي كوبد.
شب لبخند تلخم را پنهان مي كند.بغض بي بهانه دلم را بي تاب كرده و خود مي دانم همسفر مرگم.